امروز باهم رفتیم اداره...تا من کارای عقب افتادم وانجام بدم. بابا اومد دنبالمون اوتجا که رسیدیم وبابا رفت خیلی شیطونی کردی اصلا نفهمیدم با خانم متصدی چی گفتم توی راه هم همش میگفتی بزارم زمین راه برم اخه چه راه رفتنی دور خودت میچرخیدی رو پله ها مینشستی وارد هر مغازه ای میشدی یه بارم دویدی تو یه بنگاه.خلاصه عطای پیاده روی رو به لقاش بخشیدم .یه تاکسی گرفتم اومدیم خونه .تو پارکینگ یه کم اب جمع شده بود خودت انداختی توش .بعدم گیر دادی به دوچرخه همسایه که سوار شی .بیچاره سوارت کرد اصرا میکردی پله هارو خودت بیای بالا .خلاصه خوب خسته ام کردی .رسیدیم که خونه کمی غذا خوردی حالا هم از خستگی بیهوش افتادی خوابیدی ومن فرصت کردم بیام ودستی به وبلاگ بزنم ...