کودکی دهه شصت
امروزبا سروصدای همسرم:برف برف پاشید چشم باز کردم .امیرحسین وبهروز(همسرم) و راه انداختم.صبا هم که مثل یه فرشته اروم خوابیده بود. به یاد گذشته نشتم پشت سیستم:
شبهای سرد وصبحهای یخبندان اما دلهامون که مثل خورشید وسط تابستون گرم بود.اون موقع ها برف از اوایل ابان شروع میشد وارتفاعش تو کوچه ها تا نصف قدمون میرسید بعد هم که همه اهالی برف پشت بوم هاشون و تو کوچه های تنگ و باریک میریختن ارتفاعش از قدمون هم بالا میزد.
لباسای زمستونیمون اغلب مال خواهر برادرای بزرگترمون بود البته نه اینکه نداشته باشیم تهیه کنیم اصلا اون موقع ها این جزءفرهنگ مردم بود که لباس دور نمینداختن حتی لباسا تو فامیلم میگشت تا دیگه به درد نخوره.خلاصه لباسامون و میپوشیدیم وچکمه هامونو که شب قبل مامان کنار بخاری یا زیر کرسی گرم کرده بود پا میکردیم ومیزدیم تو دل برف حتی بعضی وقتها پسر جوونای کوچه تونل برفی هم درست میکردن که با ذوق از توی اون رد میشدیم تعطیلی برفی هم که رسم نبود خلاصه تا برسیم مدرسه انگشتهای پامون از سرما ترک میخورد خو دمن چند بار این اتفاق برام افتاد ولی انگار عادی بود واهمیت نداشت .ظهر که به خونه میاومدیم چه اومدنی تو راه هزار دور قمری میزدیم وبا دوستامون بازی میکردیم سعی میکردیم از کوجه هایی که یخ داره بیایم که مسافت بیشتری لیز بخوریم .بعد هم خونه که بوی ناهار خوشمزه مامان دمی با ترشی که از خوردنش سیر نمیشدیم وخواب اجباری ظهر تماشای برنامه کودک از تلوزیون سیاه وسفید ونوشتن مشق حسنک کجایی وروباه وخروس