صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

شکست سکوت

صبا کاشت حلزون شنوایی شده و حالا شنواست.

عشق مادری (وب ارمیتا)

  امیرحسین روز هفتم تولد   صبا روز هفتم تولد   تاعشق آمددردم آسان شدخداراشکر مادرشدم اوپاره جان شد خداراشکر  شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخندزدجانم غزلخوان شدخداراشکر من باغبان تازه کاری بودم امااو یک غنچه زیباوخندان شدخداراشکر اوآمدوباران رحمت باخودش آورد گلخانه ماهم گلستان شدخداراشکر سنگ صبورم نورچشمم میوه قلبم شب راورق زدماه تابان شد خداراشکر مادرشدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دوچندان شدخداراشکر!     ...
24 خرداد 1391

چاقاله بادوم

      چاقاله بادوم، آرزوهایش مثل خودش بانمکه آرزوی اون یه اتاق پر از آدامس و پفکه دلش می خواد رختخوابش از نون و شیرینی باشه یا اینکه بشقاب غذاش اندازه سینی باشه با ابرای تو آسمون حرف می زنه از رو زمین: «کاشکی شما پشمک بودید با هم می اومدید پایین» چاقاله بادوم بسّه ، باید آرزوهات رو کم کنی هر چی که دیدی نباید فوری توی شکم کنی  منبع: ایستگاه کودک ...
24 خرداد 1391

صبا جمله میگه:

    مامان دودو تا رده بغازه بستنی بخره .........مامان صغری رفته مغازه  بستنی بخره بیا چششه بوپو بیری تاتا عبازی .......بیا کفش بپوش بریم تاب تاب عباسی باشی  باشویی صبا خرا شده ........ماشین لباسشویی صبا خراب شده -دخه شنا اونداس ..........چرخ سنا  اونجاس با ی بای سوسوله خطع داله نلی  ها .......وای وای سرسره خطر داره نری ها دایی باتاز باستیل میده شبا بو خوله....دایی مرتضی پاستیل میده صبا بخوره موی شبا ایره بشع....موی صبا گیره بزن ...
22 خرداد 1391

تولد صبا

   صبا داخل تله کابین لاهیجان                    کلاردشت صبا در روز تولدش البته به شدت سرما خورده امروز بیست و هشتم فروردینه ومن با یک دنیا شرمندگی که به خاطر گرفتاریهام نتونستم وبلاگ صبا رو اپ کنم . تو این مدت مهمترین واقعه تولد صبا بود که ما در سفری که به لاهیجان داشتیم اونجا براش تولد چهار نفره گرفتیم . هشتم فروردین اکثر فامیل مسافرتن و شانس یه تولد با یه مهمونی باحال رو از ما گرفتن .  اونروز به ما خیلی خوش گذشت . بالای تله کابین صبا از تعجب شاخ در اورده بود .و موقع پیاده شدن گیر داده بود و میگفت قطا برو بشینم(قطا...
21 خرداد 1391

شروع تعطیلات برای صبا

  ماه خرداد کمکم داره به پایان میرسه. ومامان و امیر حسین ساعات بیشتری رو خونه میمونن .ومن هم دیگه کمتر به خونه مادر بزرگم میرم . من خیلی به مادر بزرگ و پدر بزرگم عادت کردم و مامانم نگران این موضوعه چون تعطیلات عید که کمتر اونارو دیده بودم از دلتنگی تب میکردم و با شنیدن صدا یا دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ بغض میکردم به سنا هم خیلی عادت کردم اون دوست صمیمی منه و من از بازی بااون خیلی لذت میبرم .تو طول تابستون هفته ای یکبار کلاس میرم . مامانم هم قراره بیشتر باهام کار کنه قصد داره تراشه های الماس من و ثبت نام کنه نظر شما چییه ؟ از کیفیت کاریش اطلاع دارین ؟         ...
20 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکست سکوت می باشد