صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

شکست سکوت

صبا کاشت حلزون شنوایی شده و حالا شنواست.

مامان بزرگم -پرستار ساعتهای دوری از مامان

مامان من هم سر کار میره هم درس میخونه واون ساعتهایی که نیست من پیش مامانی مادر مامانم میمونم البته بعضی وقتا پیش عزیز مادر بابا هم میرم .اونا خیلی مهربونن ونمیزارن مامانم نگران من باشه . مامانی من وسنا دختر خالم (یک ساله) نگه میداره . من وسنا با هم دوستیم ووقتی همدیگه رو میبینیم سریع همدیگه رو ناز میکنیم و میبوسیم وبا زبون خودمون با هم حرف میزنیم .مامانی تمام کابینتهاشو به خاطر من وسنا با کش بسته وجلوی در اشپز خونه هم خیلی وقتا یه پشتی گنده میزاره که من وسنا دایم از اون اویزون میشیم .هر دو روی یه بالش میخوابیم وشیر میخوریم بعضی وقتا دور از چشم مامانی شیشه هامونم با هم عوض میکنیم.وتوی بغل رفتن به مامانی با هم دعوا میکنیم البته ناگفته ن...
27 آذر 1390

برای دخترم

تو به ترانه جویبار کوچکی میمانی که با تب وتاب از دامنه کوهساری دل انگیز به سوی دشت روانی.  در راه گلهای ریز وحشی خوشرنگ را ابیاری میکنی .وبا ساز خوش الهان خود پروانه های رنگین را  به رقص وامیداری .سنگهارا میشویی وخاک نرم وتمیز را برای خود بستر میسازی .از عظمت درختان  تناور هراسی نداری وتنه ستبر انها را نیز با شیطنت اب میپاشی.تصویر زیبای خورشید راچون تن پوشی درخشان پوشیده ای .تو ایت ونشانه ای زیبا از پروردگار دانا وتوانایی .  شاد باشی دخترکم.  دوستت دارم صبای من ...
28 آبان 1390

من و داداشییه مهربونم....چند تا عکس هم تو ادامه مطلبه..

صبا:داداشییه مهربونم به خاطر همه کمکمات ازت ممنونم   مامان:اونقدر سرم شلوغه که گاهی یادم میره تو هم هستی عزیزم... به خاطر تمام صبر وحوصله ات وکمکایی که تو اموزش ونگهداری صبا بهم میدی ازت ممنونم پسر گلم دوستت دارم میبوسمت.     ...
28 آبان 1390

کودکی دهه شصت

امروزبا سروصدای همسرم:برف برف پاشید چشم باز کردم .امیرحسین  وبهروز(همسرم) و راه انداختم.صبا هم که مثل یه فرشته اروم خوابیده بود. به یاد گذشته نشتم پشت سیستم: شبهای سرد وصبحهای یخبندان اما دلهامون که مثل خورشید وسط تابستون  گرم بود.اون موقع ها برف از اوایل ابان شروع میشد وارتفاعش تو کوچه ها تا نصف قدمون میرسید بعد هم که همه اهالی برف پشت بوم هاشون و تو کوچه های تنگ و باریک میریختن ارتفاعش از قدمون هم بالا میزد. لباسای زمستونیمون اغلب مال خواهر برادرای بزرگترمون بود البته نه اینکه نداشته باشیم تهیه کنیم اصلا اون موقع ها این جزءفرهنگ مردم بود که لباس دور نمینداختن حتی لباسا تو فامیلم میگشت تا دیگه به درد نخوره.خل...
17 آبان 1390

بارون

وقتي بارون ميياد خيس ميشن آجرا تو كوچه ها   ميپيچه توي كوچه خيال ما، بوي خاطره ها   خداي بارون تو آسمون، درست ميكنه رنگين كمون   كبوترها بال و پرزنون پرميكشن سوي آسمون   خداي بارون تو آسمون درست ميكنه رنگين كمون ...
8 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکست سکوت می باشد